محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

6 ماه مرخصی تموم شد ...

سلام 6 ماه مرخصی زایمان رو رفتیم پیش بابایی و این مدت این همه زود گذشت روزای خیلی خیلی خوبی بود ولی افسوس که زود تموم شد ظهر ها و شب ها منتظر بابایی بودیم که از سرکارش بیاد و انگار وقتی بابایی میومد خونه ، چشمامون روشن می شد آخه از صبح تا شب من و شما و ملیکا تو خونه تنها بودیم . روز جمعه بعد از اینکه نهار خوردیم با بابایی خداحافظی کردیم شما که از ذوق رفتن به خونه مادرجون از ماشین پیاده نمی شدی که حتی با بابایی خداحافظی کنی . توی راه چشمام پر اشک بود و بابابزرگ هم که آهنگ غمناک گذاشته بود و اصلاٌ نمی تونستم گریه نکنم و هر لحظه یاد خاطرات شیرین 4 نفریمون میوفتادم بیشتر گریم می گرفت . شبای پنج شنبه یه فرش و وسایل شام رو بر...
26 مهر 1391

مامانی پول بده

توی ماه رمضون نوید یک هفته اومد پیشمون شما که خیلی خیلی خوشحال بودی چون یه همبازی داشتی اونم نوید که این همه دوستش داری ، یه روز به نوید پول دادم و با هم دیگه رفتین سوپری و برا خودتون خوراکی خریدن ، از اون روز به بعد ازم میخوای بهت پول بدم و تنهایی بری سوپری ، اگه که بهت پول ندم قهر می کنی و میری توی اتاق خواب گریه می کنی ، منم بخاطر اینکه این عادت رو از سرت بیرون کنم مجبورم بهت بی محلی کنم ....   مامانی از اون پولا که رنگش سبزه می خوام . ...
26 مهر 1391

پسرک دل نازک

اگه دست و پای من یا بابایی یا مادرجون و بقیه زخمی بشه ، میگی مامانی بیار بوسش کنم تا خوب بشه حتی اگه خودت هم زمین بخوری و زخمی بشی دست و پاتو میاری تا برات بوسش کنیم . فکر می کنی با بوس کردن زخمش خوب میشه ... ...
26 تير 1391

پخ

بابایی وقتی زنگ آیفون رو میزد شما در رو باز می کردی و میرفتی پشت در و بابایی وقتی میومد تو خونه بابایی رو می ترسوندی ، بعدش من و شما و ملیکا می پریدم هوا و می گفتیم بابایی ترسید و بابایی می گفت یواش تر صدا میره خونه همسایه زشته . حقیقتش قبل از اینکه بابایی بیاد تو خونه من بهش اشاره می کردم که شما پیش دری و خودشو بترسونه ولی بعضی اوقات هم واقعا بابایی مترسید و میپرید هوا ...
10 خرداد 1391
1